۵ونیم صبح جمعه است. ساعت ۷ و نیم نوبت آرایشگاه دارم. زودتر بیدار شدم تا یک ساعت بنویسم چون میدانم که تا شب دیگر فرصت نمیکنم. قهوه درست میکنم. بهترین زمان خوردن قهوه برای من صبح است اگر عصر یا شب بخورم بیخواب میشوم.
آرایشگاه، خانه بزرگ ویلایی در خیابان شریعتی است. طبقهی همکف سالن بزرگی دارد که گلدانهای طبیعی با سلیقه در مرکز سالن قرار دادهاند.
به دیوار تابلوهایی از صورت خانمهایی با ارایش و شینیون زدهاند. یکی با موهای فرفری ریز و بلوند. دیگری با موی مشکی جمع شده در بالا و لباس ساتن مشکی.
میرویم طبقهی بالا. طبقهی بالا یک حیاط کوچک دارد که به حیاط پایین و خیابان مشرف است و یک سالن مبله است با ۴ اتاق. به در هر اتاق تابلویی زدهاند. اتاق میکاپ، کراتین، لیزر، پاکسازی.
نام اتاق ما کراتین است. مشتری که ساعت ۷ نوبت داشته آنجا نشسته. روی موهایش مواد زدهاند و روی سرش کاور پلاستیکی است تا مواد جذب مو شود. مینشینم روی صندلی مخصوص شستن سر. گردنم را از عقب خم میکنم داخل روشویی.
فاطمه سرم را میشوید. خوشحالم که سحرخیز است و زود شروع به کار میکند.
مواد را روی سرم میزند. چهل دقیقه باید بماند. اتاق سرد است. کولر گازی پنجرهای روشن است. هر وقت سرم خیس شود سردم میشود. میروم داخل حیاط کوچک و کمی در آفتابی که تا نیمه آن را پر کرده قدم میزنم.
از دیوار بالکن به خیابان مینگرم که هنوز خلوت است. سوپرمارکت نسبتن بزرگی آن روبرو است و مرد فروشنده با بیحوصلگی آنجا قدم میزند. فکر میکنم شغل خستهکنندهای دارد ولی فرصتش برای مطالعه زیاد است. حداقل در این شهر هیچ مغازهداری ندیدهام اوقات بیکاری کتاب بخواند.
میروم و روی مبل داخل سالن مینشینم.
دختر ظریف و موشموشکی میرود داخل اتاق میکاپ. عروس است. میگویم: «هنوز عروسها رو کله سحر میکشونن ارایشگاه.» میگوید: «تازه من دیر اومدم. باید زودتر میآمدم.»
موبایلم را باز میکنم. وارد برنامه فیدیبو میشوم. کتاب «دفترچهممنوع» نوشتهی «آلبا دِسِس پِدِس» را باز میکنم. با خودم میگویم امروز در همین ارایشگاه تمامش میکنم.
داستان زندگی زنی که در ۴۳ سالگی دچار ملال شده. در دفترچه خاطراتی به صورت پنهانی شروع به نوشتن یادداشتهای روزانهاش میکند و در آن دفترچه تنها جایی است که با خودش صادق است.
قرار است موهایم را پروتئینه کنم. اما مراحل باز هم به همان اندازه کراتین کردن طولانی است. مواد، شستشو، سشوار، اطوکشیموها هر قسمت ده بار و دوباره مواد زدن، شستشو.
دو تا کاراموز به فاطمه کمک میکنند. به غیر از من پنج مشتری دیگر هم هستند که به نوبت میآیند داخل. یک مادر و دختر. مادر عبوس است و در تمام مدت سرش داخل گوشی است و کلیپ میبیند. یک خانم با موهای پرپشت هایلایت که زودتر از من آمده و سرش را گذاشته روی دستش و خسته و رنگپریده است.
یک خانم دیگر با صورت تپل و جوشدار، لبهای درشت که هربار که سرم را بالا میاورم دارد مرا نگاه میکند.
خانم موپرپشت وقتی صدای آهنگ قطع میشود مثل اینکه از سکوت گریزان باشد، میگوید میشه آهنگ بگذارید. دختری که موهای مرا اطو میکشد میگوید: «فقط همین آهنگها را داخل گوشیم داشتم.»
من از موبایلم آهنگ «درخت» «اِبی» را برایش پلی میکنم، و دوباره میروم سراغ کتاب آلبادسس پدس، خانم نویسندهای که اسمش شبیه وردهای جادویی هری پاتر است و نوبل ادبیات برده.
بیصبرم بدانم «والریای» دفترچه ممنوع چه تصمیمی میگیرد. دختری که موهایم را اطو میکشد، پوست گردنم را کمی میسوزاند.
موقع سشوارکشی حوله را به دماغم فشار میدهم، اما بوی مواد سلولهای بویاییام را تحریک میکند.
نزدیک ساعت ۱۲ است. عروس ظریف لباس پوشیده و یک نفر دارد از پشت سر بندهای لباسش را میبندد. فکر میکنم بد نیست دوباره جشن عروسی بگیرم. این بار در تالاری که دوست دارم، با مهمانهایی که دوست دارم. بعد میپرسم واقعن همین را میخواهی؟ کمی که عمیقتر میشوم میبینم که این را نمیخواهم. عروس شدن و لذت آن لباس و جشن مثل خاطرهای خیلی دور محو شده و اثری از آن در وجودم نمانده.
الان آنچه میخواهم این است که هرروز مثل «اورهانپاموک» که میگوید: «برای خوشبخت کردن خودم، باید هرروز مقدار معینی دوز ادبیات بگیرم. شبیه بیمارانی هستم که باید هرروز داروی مخصوصی بخورند.»
دوز معینی کتاب خوب بخوانم و دوز معینی بنویسم.
ساعت دو ظهر است. موهایم لخت و ابریشمی شده. فاطمه میگوید تا سه روز نبندشان و پشت گوش ننداز. کار سختی است. دارم میروم بیرون که سه خانم وارد میشوند و به منشی میگویند آمدیم بازدید عروس. به والریای «دفترچه ممنوع» فکر میکنم که چرا این کار را کرد.
زهرادادآفرید
۷/آبان/۱۴۰۲
#خاطرهنویسی
https://t.me/drzahradadafarid
آخرین دیدگاهها