با آنکه سالها از آن روزها میگذرد اما همیشه مثل یک مورد خاص و حل نشده در ذهنم مانده بود. دلم میخواست در موردش بنویسم. موضوع به کلاس سوم ابتدایی که با او آشنا شدم برمیگردد. دختر قدبلند و لاغری بود با پوستی روشن. دماغ کمی بزرگ و لبهایی باریک و برجسته. چشمان تیره با اندازه معمولی که برق هوشیاری در آنها پیدا بود. اسمش را اینجا میگذارم مریم. مریم جز بچههای درسخوان و خوشسروزبان بود. از آنها که در دل معلمها جا باز میکنند و شیرین زبانیهایشان دل میبرد.
به محض آمدن او به کلاس رقابت بین ما شروع شد. اگر چه درسخوان و مورد توجه بودم اما از عهده خودشیرینی برای معلمان برنمیآمدم. در سکوت جلو میرفتم.
به سرعت جذب یکدیگر شدیم و زنگهای تفریح با هم در حیاط میچرخیدیم. دوستی ای که مثل نمودار سینوسی گاهی بالا میرفت و گاهی به منفی سیر میکرد.
وقتی گروه تئاتر ترتیب دادم، خودم نقش قصهگو را گرفتم و به مریم یکی از نقشهای اصلی را دادم. رقابتی بین ما بوجود آمده بود. در مسابقات علمی شرکت میکردیم و دنبال رتبه برتر بودیم.
یادم میآید که در نمازخانه مدرسه با آن مانتو های گشاد خاکستری تیره و مقنعههای طوسی روشن به ردیف ایستاده بودیم. برای مسابقهی سرود دهه فجر تمرین میکردیم «رنگ تو، رنگ گل، رنگ بهمن، روشنی بخش چشم و دل من.»
آن دورهای بود که نمودار سیر صعودی داشت و رابطهمان خیلی خوب بود.
من و مریم ردیف آخر و کنار هم ایستاده بودیم. اقای «نیروزاد» مربی سرودمان عینکی و کچل بود. صدای آرامی داشت. آن روز حسابی از دستمان ناراضی بود و صورت گردش سرخ شده بود. همهمان را ردیف کرد. یکییکی میگفت بیاییم جلو. تست صدا میگرفت و آنهایی را که خارج میخواندند میانداخت بیرون. آرزو میکردم که من را بیرون نکند چون حسابی ضایع میشدم و اعتراف میکنم که بدم نمیامد مریم را بیندازد بیرون، تا من از او جلو بیفتم.
اما نینداخت. هر دو ماندیم و سرود ما در استان رتبه دوم آورد و مداد رنگی جایزه گرفتیم.
تا کلاس پنجم نفهمیدم که رابطهام با او چگونه است. آیا دوستش دارم یا از او بدم میآید؟ تحسینش میکنم یا؟
دورههایی پیش میآمد که هر دو سر یک میز و آخر کلاس مینشستیم. مثل دو خواهر دست در گردن هم میانداختیم حرف میزدیم و نقشه میریختیم و اطلاعاتمان را از کتابها به رخ میکشیدیم.
اما چیزی نمیگذشت که دوباره بحثمان میشد. سر چیزهای بیاهمیت و دوباره قهر میکردیم.
مریم سر صف قرآن را به صوت میخواند. صدای زیر من به درد ترتیل و صوت قرآن نمیخورد، در عوض دعای صبحگاهی و دکلمه میخواندم. از هیچ فعالیت فوق برنامهای نباید جا میماندیم.
هر دو به نوشتن علاقه داشتیم و
متنهایمان را برای هم میخواندیم. شعرهای قشنگی مینوشت از آن دلنوشتههایی که آن روزها حسابی مد بود. من نه شعر میتوانستم بنویسم نه دلنوشته. در عوض اگر موضوع انشا جدی بود اولین نفر دستم را میبردم بالا. الان که فکر میکنم اگر مریم نوشتن را ادامه میداد شاعر خوبی میشد.
آزمون تیزهوشان دادیم و هر دو به همراه ۵ نفر دیگر از دوستان مشترکمان به مدرسه فرزانگان راه یافتیم.
آنجا همه چیز تغییر کرد. راه من و او جدا شده بود هر چند همچنان در یک کلاس و سرویس بودیم. هر دو دوستان صمیمی دیگری هم داشتیم. رقابت و یا حسادت به ما اجازه نمیداد مدت طولانی با هم صمیمی بمانیم از دوران راهنمایی به بعد دوری و دوستی را انتخاب کردیم. یک جور ناراحتی از یک دیگر زیر پوست دوستیمان رفته بود و کاریش نمیشد کرد.
در مدرسهی جدید، همچنان میز آخر مینشستم. دوست نداشتم بیش از اندازه در دیدرس معلم باشم. از آن گذشته اگر میز جلو بودم چطور زنگهای حرفهوفن زیر میز رمان میخواندم.
او میز دوم مینشست و چهار چشمی به معلم زل می زد
و سوالهایی میپرسید که از نظر من بیجا بودند. شاید هم من دوست داشتم اینطور فکر کنم.
سال اول دبیرستان اقای فیروززاده دبیر ریاضی ما شد. دبیر نمونه شهر. او در سرنوشت تحصیلی و شغلی من و نود درصد بچههای کلاس نقش موثری داشت. مرد قد کوتاه چشم سبز با ریشی جوگندمی بود. کت طوسی میپوشید و دگمه های کت را باز میگذاشت و گردی شکمش از زیر کت بیرون میزد.
با قدمهایی سریع وارد کلاس میشد و روزنامه لعنتی لولهشدهاش را میانداخت روی میز تا به جای تلف کردن وقت با درس دادن به ما، آن را بخواند. هر وقت چیزی را خودش توضیح میداد همه شیر فهم میشدیم. البته اگر خودش توضیح میداد.
گاهی مینشست روی نیمکت ته کلاس روزنامه را باز میکرد.
بعد با آن صدای آرامش میگفت: «میدونید الان داخل مدرسه علامه حلی تهران معلمها چی کار میکنند؟ دانش اموز خودش باید کتاب مدرسه را بخونه و اگر اشکالی داشت میره کلاس خصوصی. معلمها کتاب رو درس نمیدن، به عهده دانشآموزه.»
آن موقع ها کلاس خصوصی کار لوکسی محسوب میشد و هر کسی نه هزینه میکرد و نه معلم میگرفت.
این بود که آقا معلم خودش را با این توجیه از درس دادن معاف میکرد.
در آن سالی که بیشتر ما از ریاضیات زده شدیم این موضوع برگ برندهی مریم شد. هوش و استعداد ریاضیاش بالا بود.
شاید این استعداد را از پدرش که دبیر ریاضی بود به ارث برده بود. بچهها پشتسرش میگفتند مریم مخ ریاضی است.
تا ریاضی سوم دبیرستان و حتا انتگرال را هم فول است. موقع تدریس درس جدید اقای فیروززاده اشارهای به مریم میکرد: پاشو برو توضیح بده.
مریم برق خوشحالی در چشمش میدرخشید و با آن عادت همیشگی دو سمت مقنعهاش را با دو انگشت عقب میکشید و گچ سفید را برمیداشت و تندوتند مسئله مثلثات را شرح میداد.
ما که چیزی از توضیحاتش سر در نمیاوردیم. بلد بودن یک چیز است و خوب توضیح دادن یک موضوع دیگر که ممکن است از عهدهی یک دانشآموز اول دبیرستان برنآید.
من و هدیه نگاهی به هم میکردیم و با نا راحتی میگفتیم خدایا باز هم اینو فرستاد.
آن سال اعتراضات به خاطر معلم ریاضی بالا گرفت و تنها کسی که شکایتی از این وضع نداشت مریم و دوستان نزدیکش همان نابغههای مدرسه بودند.
سال بعد انتخاب رشته بود. من از ریاضیاتی که همیشه دوستش داشتم زده شده بودم و میخواستم تجربی بخوانم. البته زیست شناسی را هم دوست داشتم.
مریم همیشه میگفت درسهایی حفظ کردنی را دوست ندارد و از زیست چیزی سر در نمیاورد.و با توجه به آن پیشینه درخشانش در ریاضیات مطمئن بودم میرود رشته ریاضی. از این بابت که دیگر در کلاس نمیدیدمش خوشحال بودم.
روز اول کلاس دوم دبیرستان. کلاس سه ردیف نیمکت دو نفره بود. دیدمش که ردیف زیر کولر میز اول نشسته بود. کنار دختر درشتهیکلی با پوست سبزه. باورم نمیشد.
آخر کلاس هم با معلم زیستمان، که خانم ترکهای و سردی بود و به هر کسی رو نمیداد دوست شده بود.
یک بار امتحان داشتیم. یادم نیست چه درسی
میزها را با فاصله چیده شده بودند. سؤالها سخت بودند و بچهها تغلب میکردند.
من گوشه سمت چپ افتاده بودم و میدیدمش.
مراقب داشت نزدیکش میشد که سرش را برگرداند عقب و با لحن شماتت باری به بچههای پشت سرش گفت: «هیییس بچهها . چقدر حرف میزنید. تمرکزم به هم میریزه.»
مراقب که متوجه صحبت بچهها شد برگشت و به آنها تذکر داد.
این کارش بدجوری توی ذوقم زد. وقتی آخر سال میشد و همه بچهها با هم تصمیم میگرفتیم که تعطیل کنیم و نرویم چیزی نمیگفت. اما روز بعد جزو آن چند نفری بود که میامدند مدرسه و کار را خراب میشد.
این مسائل جدایی واقعی بینمان انداخت و رشتههای باقیمانده را هم پاره کرد.
پیشدانشگاهی و سال آخر باهم آزمون آزمایشی برای کنکور می دادیم. درس می خواندیم و به هم نمی گفتیم که چه میکنیم.
بعد از کنکور بدون اینکه با هم برای انتخاب رشته مشورت کرده باشیم یا خبر داشته باشیم هر دو دندانپزشکی قبول شدیم. در دو شهر مختلف.
در طی سالهای بعد باهم چندان ارتباط نداشتیم اما یک بار که سر تولد پسرش بیمار شده بود پیام دادم و به خاطر تمام آن قهر و آشتیهای بچهگانه از او عذر خواستم. گفت: «تمام شدهاند. بگذریم.»
نمیدانم واقعن گذشته بود و یا من در تصورش چگونه بودم. با گذشت حدود بیست سال از آغاز آشناییمان. هر دو فهمیده بودیم آبمان در یک جوی نمیرود. شاید هم تقصیری در کار نبود و فقط باید از سر راه هم کنار میرفتیم.
گاهی مادرش برای درست کردن دندانهایشان میاید. از او پرسیدم چرا خودش برایشان انجام نمیدهد. گفت مریم تخصص ارتودنسی میخواند و ادامه داد ارتودنسی یک جورهایی به ریاضیات نزدیک است. اخه مریم دوست نداشت برود تجربی و من اجبارش کرده بودم.
سری آخر مادرش به من گفت زهرا خانم دو بچه داری؟
دو پسر ؟
گفت: «خوب کاری کردی که دو تاشون کردی
مریم رفت دنبال تخصص
و دیگه سر یکی موند.»
مانده بودم که چه بگویم.گفتم: «تخصص هم به اندازه یک بچه انرژی و زمان میگیره دیگه.»
و بعد فکر میکردم این ماجرای رقابت ما حتا اگر خودمان نخواهیم تا ابد ادامه خواهد یافت.
زهرادادآفرید
۱۳ مهر۱۴۰۲
3 پاسخ
دکتر جان چه جالب بود داستانتون من هم یکی از این مریم ها در زندگیم داشتم و دارم. بنظرم اگر بزرگترها دست از سرمان برمیداشتند میشد خیلی بهتر از اینها باشد.
سلام شیما خانم عزیز ممنونم که خوندید باقی کامنت برایم نیامده به نظرم اگر چی
درسته شیما خانم عزیز