دیروز آن آقای سیسالهی درشت هیکل آمده بود. کمی میترسد و گذشته از آن اضطراب، تحمل ندارد به مدت بیش از بیست دقیقه یک جا بند بشود.
دو سری قبل کار دندانش، ترمیم بود. این بار اما نوبت عصب کشی دندان سه ریشهای.
از در که آمد داخل گفت: «دکتر سریع جمعش کن.»
همان اول آب پاکی را ریختم روی دستش.
گفتم: «کار عصبکشی و ترمیم دندانت یک ساعت و نیم طول میکشد. کمی حوصله کن چون باید با دقت انجام دهم.» آهی کشید و خودش را روی یونیت انداخت.
با انکه خوشبختانه کانالهای دندانش تنگ نظر نبودند و کارش فقط یک ساعت زمان برد، مدام دستهایش را زیر سرش میگذاشت.
گاهی مثل آونگ پایین یونیت تکانشان میداد. جوری که یک بار سینی را کنار زدم مبادا وسایل را بیندازد.
هر بار با جملاتی کمی میترسانیدمش. چون ممکن بود از کنترل خارج شود. به آرامی میگفتم: «این وسیله از دهانت دربیاد باید از اول ضدعفونی کنم.
یا مواد میریزد و باید از نو مواد بگذارم و طول میکشد.
بزاق برود داخل ریشه، باید مراحل را از اول طی کنم.»
بیراه نمیگفتم اما چارهای نداشتم. سریع خودش را جمع و جور کرد. بیشتر از هر بیمار دیگری که در طی این سالها داشتهام دوست داشت از زیر دستم در برود. چیزی از درون بیقرارش میکرد که ربطی به این زمان و مکان نداشت.
در نهایت با خرسندی خداحافظی کرد و رفت.
آخرین دیدگاهها