امروز صبح 6 بیدار شدم. چون شب قبل به اریا قول داده بودم برای روز بدون کتاب برایش سیب زمینی سرخکرده درست کنم. زیاد درست کردم تا برای ارمین هم بماند. اریا که رفت یک ساعتی متن خاطرهام را ویرایش کردم تا برای خانم مومنی بفرستمش.
ارمین ساعت 8 از دنده چپ بیدار شد و بدقلقی میکرد. زود بیدار شده بود. هنوز نیاز به خواب داشت و این جور وقتها با یک من عسل نمیشود خوردش. صبحانه تخم مرغ پخته خورد. چای نبات هم دادم که چند جرعه بیشتر نخورد.
لباسهایش را کامل تنش کردم تا محسن برساندش مهد. سویشرتش را روی انها پوشید چون قبول نمیکرد زیر لباس فرم جز زیرپوش لباس بیشتری بپوشد. کوله را روی شانههایش گذاشت. نزدیک در ورودی بود که گفت دستشویی دارد. وبرای دستشویی رفتن باید حتا جورابهایش را هم در بیاورد.
بعد که آمد. گفت حالت تهوع دارم. گشتم دنبال شربت ولی یادم امد تمام شده و ان را انداختهام.
بعد گفت دیرم شده و یادش رفت که حالت تهوع دارد.
دوست دارم گاهی از مادر بودن مرخصی بگیرم. این فکر که به ذهنم میرسد بلافاصله احساس گناه میکنم و ترس. اینکه نکند دارم ناشکری میکنم. اینکه نکند خدا بشنود و زبانم لال نعمتهایم را از من بگیرد.
با این همه دلم میخواهد گاهی مرخصی بگیرم. ازاد باشم. بیخیال مسئولیت های بچهها باشم. یک بار یک جمله خواندم که بدی بچهدار شدن این است که دیگر نمیشود بچهها را پس داد. حقیقتن چند ساعت نبینمشان دلتنگشان میشوم و میدانم دیگر نمیتوانی از زیرش دربروی.
آخرین دیدگاهها