آخرین بیمارم بود و سالن کلینیک خلوت. دختر نوجوان آمد و روی یونیت نشست. چند سال است خانوادگی بیمارم هستند. چادرش را به چوب لباس کوچک مخصوص بیماران آویزان کرد.
مادرش در آستانه در ورودی اتاق ایستاد و پرسید: دندانش به عصب رسیده؟ گفتم: بله احتمال زیاد.
به چهرهاش دقت کردم. زیر چشمان مادر هاله تیرهای نشسته بود و چشمان ارامش غمگینتر از همیشه به نظر میرسید. اما چیز زیادی دستگیرم نشد و یا دیگر توجه نکردم. نیم ساعت بعد دندان دختر را پاکسازی کردم و برای گرفتن عکس فرستادمش داخل اتاق رادیوگرافی.
مادرش از داخل سالن آمد ورودی اتاق ایستاد. احساس کردم چیزی میخواهد بگوید. رفتم جلو. گفت: – کارش یک جلسه تمام میشه؟
– نه احتمالن دو جلسه بشه.
– چند وقته روحیهاش خوب نیست.
– چرا؟
گفت پسرم بود که براش دندان درست کردید… و بغض کرد و سرش را اندکی خم کرد و با صدای لرزان گفت: از دستمون رفت.
یک لحظه تصاویر جلو چشمم آمدند. پسری حدود 14 ساله. با بیماری قلبی مادرزادی. قبل از کار دندانپزشکی به خواهر بزرگترش گفتم باید نامه از متخصص قلب بیاورید. پسر آرامی بود. با صورت مهتابی رنگ گرد.
با یادآوری ان خاطرات اشک از چشمانم سرازیر شد و ناخوداگاه دستانم را دور شانههایش حلقه کردم. برای اینکه دستکشهایم به لباسش برخورد نکند مچ دستهایم را کمی دورتر گرفتم.
گفت: مهرماه برای بار چهارم عمل کرده. و بعد از عمل حالش خوب بوده اما مدتی بعد به کما رفته. قلبش تحمل نداشته. تمام دکترها تلاششان را کردند. اما نشد.
گفتم خدا به شما صبر بدهد.
همان جا ایستاده بودم و به مادری فکر میکردم که حالا با جای خالی بچهاش چه میکند. عذرخواهی کرد که مرا ناراحت کرده. گفتم خوب کاری کردید که من را در جریان گذاشتید. گفت زهرا دختر بزرگم بارداره. و لبخندی بر چهرهاش نقش بست.
به خاطر آوردم که دخترش پیگیر درمان نازایی بود و این موضوع مرا خوشحال کرد. آرزو کردم که نوهدار شدن بتواند قدری او را تسکین دهد. هر چند چندان مطمئن نبودم که کسی بتواند جای خالی فرد دیگری را کند. ان اندوه، ان حفره سیاه خالی که با نگاه کردن به گوشهگوشه خانه در قلب مادرش بیشتر میشود
آخرین دیدگاهها